داستان
ღღ به نیلوفرانه خوش آمدید ღღ
نگارش در تاريخ 15 مهر 1389برچسب:داستان, توسط نیلوفر

 

_زن و شوهر جوان سوار بر موتور در اتوبان در حال حرکت بودند که زن به شوهرش گفت :چرا انقدر تند می ری؟ و مرد به زنش گفت: به شرط این که کلاه کاسکت منو برداری و بگذاری سرت یواش می رم.  زن جوان که از سرعت می ترسید همین کار را کرد اما سرعت موتور کم نشد زن جوان نمی دانست که ترمز موتو بریده و شوهرش با این حیله دارد او را از مرگ نجات می دهد چرا که چند ثانیه بعد بر خورد موتور با یک ساختمان باعث واژگون شدن موتور گردید و ... و فقط همان کسی که کلاه کاسکت سرش بود از مرگ نجات یافت.

 

_پسرک نوجوان سیزده ساله ای که عاشق جودو بود یک روز که کنار پدرش داخل ماشین نشسته بود به علت تصادف دست چپش را از دست داد . پس از چند ماه پدر که میدید پسرش در حسرت جودوکار شدن دچار افسردگی شده او را به یک استاد بی نظیر فن جودو سپرد و گفت :" استاد همین که او به آینده دلخوش باشه کافیه... "  اما استاد سر تکان داد و گفت : "نه...او یقینا قهرمان خواهد شد ! " پدر حرف مربی فرزندش را یک شوخی فرض کرد و...  اما استاد کارش را شروع کرد . او ابتدا به مدت هشت ماه فقط روی بدنسازی شاگرد نوجوانش کار کرد سپس به فاصله دو ماه مانده تا مسابقات نوجوانان ایالتی تنها یک فن را به شاگردش آموخت اما خوب آموخت ! به این ترتیب پسرک نه تنها قهرمان ایالت که چند ماه بعد قهرمان کشور نیز شد...!  پس از پایان مسابقه پدر در حضور فرزندش از استاد راز این قهرمانی را پرسید و او گفت :"دلیل پیروزی او این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بود  ثانیا می دانست که اگر با همان فن به نتیجه نرسد شکست می خورد  ثالثا تنها راه شناخته شده  برای مقابله با این فن گرفتن دست چپ او توسط حریف بود در حالی که او دست چپ نداشت...!" استاد سپس شاگردش را نوازش کرد و گفت :"یاد بگیر که در زندگی از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی."
 
 
_دختر جوان پس از یک روز تابستانی گرم بالای پشت بام روی تختش نشست و به چراغ پشت بام خیره شد و پشه ها را دید که دور لامپ ۱۰۰ وات می چرخند . لبخندی زد و با خود زمزمه کرد : عجب روزگاری شده .... جای پروانه هایی که یک روز خودشان را به خاطر عشق با آتش شمع می سوزاندند امروز پشه ها وجود دارند که به خاطر گرما دور لامپ می چرخند... ابتدا فقط خندید اما بعد که به معنی حرفش فکر کرد از جا بر خاست تکه کاغذ کوچکی را که ان روز جلو پارک از یک پسر جوان گرفته و رویش شماره تلفن او نوشته شده بود از کیفش در آورد و آن را ریزریز کرد و.... بعد با ارامش خوابید!        نوشته ...جواد مجدی
 
 
_از دادگاه که بیرون آمد خیلی خوشحال به نظر می رسید بدهکارش را روانه زندان کرده بود و امروز قرار بود شخص خیری بدون دریافت هیچ وجهی کلیه اش را به تنها پسرش اهدا کند . لحظات به سختی سپری می شد ولی هیچ خبری از مرد خیر نبود زیرا همین امروز صبح به خاطر بدهی اش روانه زندان شده بود.                                      نوشته: " جعفر سینایی مفرد "
 
_روزی که می خواست برود ده بذر  گل به من داد و گفت :"این ده بذر را بکار هر وقت جوانه زدند من بر میگردم"  من آنها را یکی یکی کاشتم و با جوانه زدن هر کدام انگار نور امیدی در دلم روشن می شد اما این یکی انگار خیال جوانه زدن نداشت ولی من آنقدر عاشق بودم که نمی دانستم یک سنگریزه هرگز جوانه نمیزند.           نویسنده:" سمانه جمالی "
                                                                  

نظرات شما عزیزان:

محمد
ساعت2:38---11 مهر 1389
سلام

وبلاگ خیلی قشنگی داری، ممنون که به وبلاگم اومدی، بازم بیا

منتظرمپاسخ:من هر روز به وبت سر میزنم مممممممنون


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: